خاطره کودکی از عمه ام

ساخت وبلاگ

عمه ته تغاریم تا سه چهارسالگی من مجرد بود وباما زندگی میکردچون پدرومادربزرگم فوت کرده بودن

یه روز مهمان داشتیم از شانس بدم اون روزمامانم برنج رو اونجاابکش کردتا مادرم خواست دم بده من هم فضول لیزمیخورم دست راستم کلا میسوزه و اثرش تا الان هست کارم به بیمارستان و پانسمان ازاین بساطا میخوره

روزای بعد بابا پانسمان عوض می‌کرد و من درد میکشیدم جیغ میزدم عمه عینی عمه عینی

عمه خدابیامرزم قربون صدقه ام میرفت و می‌گفت عینی عمه الان تموم میشه بلندت میکنم

هیج وقت یادم نمیره طول راهرو رو عمه ام هی میرفت و میومد تا بابام پانسمانم رو تموم کنه و بغلم کنه

حالا کجایی عمه کی هوای دل سوخته ام رو داره

ای فدای اون خاک سردت بشم

معصومه...
ما را در سایت معصومه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amasoumeh-atom8 بازدید : 61 تاريخ : سه شنبه 15 اسفند 1402 ساعت: 19:13