سلام و درود
امروز با این که ۹ ماه از این قضیه میگذره ولی وقتی یادش میفتم بغض میکنم و اشک چشمم رو میگیره هرچندکه هیچ وقت آروم نمیشم و فراموش نمیکنم ولی هرچی هست گذشت
قضیه از این قراره :
تو ایام عید نوروز بودروزای اول ، اول صبح بیدارشدم و یه سکوت تلخ و وحشتناک دیدم
فقط من و مادرم بودیم به مادرم گفتم بقیه کجان گفت نمیدونم زنگ زدم به مرضیه(خواهرم) گفت ؛دیدیم بارونه با مائده و آمنه اومدیم بیرون کافه صبحونه(آمنه دختر عمه ام)
این رو که شنیدم بدجور دلم شکست چون خواهرم همه میدونم من رستوران و کافه و دورهمی ها دو دوست دارم
متاسفانه پایه هم نداشتم کسی همراهم ممکنه
خلاصه له مرضی گفتم چرا به من نگفتین بیام ، گفت خواب بودی
گفتم خواب بودم خواب ابدی که نرفتم نمیشد بیدارم کنید شماها هم خواب بودین همدیگه رو بیدارکردین
دیگه عید دپرس بودم و تو فاز غم
دیگه هم قسم خوردم با خواهرم جایی نرم واسه رستوران و کافه و دورهمی
نهاد کمی آرومم کرد
معصومه...برچسب : نویسنده : amasoumeh-atom8 بازدید : 69